خواب عجیبی بود. خواب دیدم نان و کاغذ را با کارت ملی میدهند. کارت شناسایی پدرم را برداشته و رفته بودم نانوایی. ساعتها صف ایستادم، ندادند. گفتند اصلا این طرح برای این است که به شما نان ندهند. رفتم نانوایی دوم. رفتم نانوایی سوم. آخر یک نفر که برای خودش نان گرفته بود به من نان داد. بردم خانه و به کسی نگفتم از این به بعد نان نمیدهند. حالا برایم سؤال است که چرا نگفتم؟ به هر حال آنها خودشان فهمیده بودند و تلاش من هم فایدهای نداشت. من فقط به رفتن فکر میکردم. به اینکه مگر بدون نان هم میشود زندگی کرد؟ مگر نمیگویند برو؟ بیشتر از این دیگر چه باید بگویند؟ چطور بگویند؟ و جالب است، به کاغذ هیچ فکر نکردم.
دعای دفع بلا در کاخ سفید!! بازدید : 467
چهارشنبه 13 اسفند 1398 زمان : 1:58